یا مو لا دلم تنگ او مده

در دیده  جای آب خواب است مرا
یا مولا دلم تنگ اومده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
زیرا که به دیدنت شتاب است مرا
یا مولا دلم تنگ اومده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
گو یند که بخواب تا که به خوابش بینی
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
ای بی خبران چه وقت خواب است مرا
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
ای لاله تو هم رنگ رخ یار منی
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
ای غنچه تو چون بهار دلدار منی
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
ای ما هم اگر مثل شکر خنده کنیم
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
گویند که نگار شهر گلزار منی
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
بلبل به سر چشمه چه کار آمده ای
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
یا تشنه شدی یا به شکار امده ای
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
نی تشنه شدی نی به شکار امده ای
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
دیوانه شدی دیدن یار امده ای
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده

نظرات 2 + ارسال نظر
رضا نجفی دوشنبه 25 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:29 ب.ظ http://khanehdastan.com

دوست عزیز شما یه بار به مطلب ناقص من ارجاع داده بودید اکنون برای تشکر متن کاملش رو تقدیم می کنم اصل مطلب رو در سایت ما(مجله خانه داستان) هم می تونید ببینید.خوشحال می شیم برای سایت ما هم مطلب بدید. با تشکر :رضا نجفی
هیچ کس قطعه گمشده هیچ کس نیست!(متن کامل)
به بهانه باز خوانی دو کتاب
• در جستجوی قطعه گمشده
• آشنایی قطعة گمشده با دایره بزرگ
• شل سیلوراستاین – ترجمه رضی هیرمندی – نمایشگاه کتاب کودک


1. به جای مقدمه: یک آگهی برای قطعه‌های گمشده‌ام

مجید گفته بود:«رضا معلومه تو چه مرگته؟ مگه توی اون کله‌ات گچ ریختن؟ تو برای این رفیق بازی‌ها وقت نداری. اینجای دنیا هیچکس برای رفیق بازی وقت ندارد.»
قضیه این بود که داشتم یک قرار مصاحبه برای کار را کنسل می‌کردم تا چند روز را با کیان برویم و توی جنگل چادر بزنیم. مجید می‌گفت اولویت اول برای من در آن وضعیتی که قرار داشتم، کار است و نه رفیق بازی! از یک لحاظ راست می‌گفت. آن روزها در شرایط بدی بودم، اما برای من اولویت اول رفاقت‌هایم بود آن هم برای رفیقی که 19 ساعت - یک ساعت کمتر یا یک ساعت بیشتر – یک ضرب رانندگی کرده بود و از مملکت دیگری خودش را رسانده بود تا دوستش را پس از چهار سال دوباره ببیند(راستی سلام کیان، دلم برایت تنگ شده، گهگاهی یه خبری از ما بگیر!) سر همین چیزها هم بود که دوستی من و مجید شکر آب شد. چه می‌شود کرد به قول او عیب من این بود که آدم رفیق بازی بودم! اما روزی روزگاری من هم مانند مجید اولویت را نه به دوست می‌دادم و نه به دوست داشتن!

***
دیده‌اید بعضی‌ها توی روزنامه‌ها برای گمشده خودشان آگهی می‌دهند؟ خب این هم یک جور آگهی است برای دوستانی که گمشان کرده‌ام، و حالا امیدوارم آن‌ها یک جای دنیا این نوشته‌ها را بخوانند و ما باز همدیگر را پیدا کنیم. امیدوارم برای دوستی هیچ وقت دیر نباشد. امیدوارم اگر کوه به کوه نمی‌رسد، آدم به آدم برسد. امیدوارم، امیدوارم...

2. کتاب نخست: در جستجوی قطعه گمشده

تو قطعه‌ای گمشده هستی، من قطعه‌ای گمشده هستم، ما همگی قطعه‌هایی گمشده هستیم و هیچ کس قطعه گمشده هیچ کس نیست (که اگر بود، دیگر قطعه‌ای گمشده باقی نمی‌ماند!)؛ ما همه تنهاییم، اما ما قطعه خود هستیم؛ ماقطعه هیچ‌کس نیستیم و هیچ کس نیز قطعه ما نیست. تو، تو هستی؛ من، من هستم و هیچ کس از آن دیگری نیست.
و تو به من می‌گویی:«آدم همیشه دنبال قطعه‌ای گمشده است؛ هیچ آدمی را نمی‌توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند؛ فقط نوع قطعه‌هاست که فرق می‌کند‌، یکی به دنبال دوستی است، یکی در پی عشق؛ یکی مراد می‌جوید و یکی مرید! یکی همراه می‌خواهد و دیگری شریک زندگی،‌ یکی هم قطعه‌ای اسباب بازی! به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم بدون آرزوی یافتن آن نمی‌تواند زندگی کند. گستره این آرزو به اندازه زندگی آدم است و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی‌شوند، بلکه تغییر موضوع می‌دهند. حتی آن که نمی‌خواهد آرزویی داشته باشد، آن که آرزویش را از کف داده است، آن که ایمان خود را به آرزویش از دست داده است، اندیشه‌اش گرفتار آرزو است!»
و تو باز به من می‌گویی:« تمامی تلاش‌های ما برای ما گریز از تنهایی است، از هراس تنهایی است؛ عشق، رفافت، شهرت طلبی و ... همه گونه‌ای گریز از تنهایی است و شاید قوی‌ترین جذابیت وصال در همین باشد که آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی‌برد که روزی تنها خواهد ماند.»
تو گاهی خیال می‌کنی گمشده خود را باز یافته‌ای، اما بسیار زود در می‌یابی که این باز یافته‌ات قدری بزرگتر از بخش گمشده توست، یا قدری کوچکتر و آن گاه که نمی‌توانی محکم نگاهش داری، از دستت لیز می‌خورد و گم می‌شود. گاهی او را می‌یابی و مدت کوتاهی در خوشبختی وصال به سر می‌بری اما گاه او رشد می‌کند و از خلاء درون تو یا حتی‌ خود تو بزرگتر می‌شود و دیگر در درونت نمی‌گنجد. آن گاه او بدل به قطعه گمشده یک نفر دیگر می‌شود و تو را برای جستن دایره خود ترک می‌کند و گاه نیز تو بزرگ می‌شوی و او کوچک باقی می‌ماند و روزی ناگهان در می‌یابی که «او» قطعه گمشده تو نبود، او لقمه دهان تو نبود. گاهی هم «او» را می‌یابی و این بار از ترس اینکه مبادا از دست تو لیز بخورد و برود، سفت نگهش می‌داری، دو دستی به او می‌چسبی و ناگهان گمشده تو زیر بار این فشار خرد و له می‌شود.و من به تو می گویم: "در گریز از تنهایی و جداافتادگی به دوست داشتن پناه می بری و آنگاه که دوست داشتن را بازیافتی، آن را با هراس از کف دادنش، از هراس تنهایی و جداافتادگی، رنج آورش می کنی و سرانجام نیز از دست می دهیش. احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن تنها می مانی و ته دلت حتی می ترسی که قطعه ای را بیابی. تو از تنها ماندن می ترسی و از همین روی تنها می مانی."
و تو به من می گویی: "برای چه باید بهراسی؟ چه داری از کف بدهی، اگر تو تمامی دنیا را نیز برای یافتن قطعه گمشده خود جستجو کنی، باز کم است، برای پر کردن خلاء روح تو، برای پر کردن تنهایی تو، دنیا نیز کم است. جستن و باز بیشتر جستن، تنها راه گریز ما از تنهایی است. پس هرچه بیشتر بجوییم، خوشبخت تریم."
و تو باز به من می گویی: "آدمی گذشته اش را در گم کردن دوستانی از دست می دهد، دوستانی را که پس از سال ها انتظار یافته ای، بسیار زود و به آسانی از کف می دهی و با این از دست دادن، بخشی از وجودت را، بخشی از زندگی ات را از دست می دهی، تنها می شوی و دیگر کسی نیست تا با او از هراس هایت، از کابوس هایت، رویاهایت، آرزوهایت حرف بزنی؛ دیگر کسی نمی ماند تا با او از تنهایی خودت فرار کنی و باز تنها می مانی، تنها بدون گذشته ات و با آینده ای که بزودی به گذشته ای از دست رفته بدل خواهد شد و آنگاه سخت احساس تنهایی خواهی کرد و حس خواهی کرد که همه آدم ها را، همه دوستانت را دیر یا زود از کف خواهی داد، بخش هایی از زندگی ات را و گذشته ات را به باد خواهی سپرد."
و من به تو آن کلام تونیو کروگر را می گویم: "آن کس که بیشتر دوست دارد، ضعیف تر است و بیشتر رنج می برد، آن کس که بیش از دیگری به دنبال قطعه گمشده خود است، ضعیف تر است و بیشتر رنج می برد و همین دوست داشتن، همین ضعف است که زندگی آدمی را بی ثبات می کند، یا بهتر بگویم احساس بی ثباتی به آدمی می بخشد، زیرا آدمی تمامیت خود و وجودش را منوط به چیزی می کند که ثباتی ندارد و از این رهگذر وجود خود آدمی نیز دچار بی ثباتی می شود، گویی تنها راه آن است که در پی هر گم کردنی به یافتن قطعه ای چنگ زنیم. یاد گمشده ای را با لذت یک بازیافته پیوند زنیم، جای رفته ای را با بازآمده ای پرکنیم. پیش از آنکه قطعه یخ زیر پایمان فرورود، بر قطعه ای دیگر بپریم، از قطعه ای به قطعه ای دیگر...
به این ترتیب، فلسفه وجودی هر قطعه ای که می یابیم، گم کردن آن خواهد بود و آینده هر رابطه ای جدید، هر دوستی جدید، از دست دادنی جدید است. و هیچ یافته ای برای ابد نخواهد بود، و هیچ رابطه ای برای ابد نخواهد بود و هیچ دوستی برای ابد نخواهد بود و هیچ قطعه ای همیشگی نخواهد بود. اما در عین حال، هر گم کردنی به معنای یافتن دیگری خواهد بود. همه چیز به نردبان نیچه می ماند، بر هر پله که پاگذاردی، باید از آن فراتر روی، نه آنکه بر آن باقی بمانی.
از همین رو، هر دوستی تو را غمگین خواهد کرد، زیرا به یادت خواهد آورد که هیچ تضمینی برای هیچ رابطه ای نیست، زیرا تو به تنهایی پا به این جهان می گذاری و به هنگام مرگ نیز به تنهایی از این جهان می روی؛ از این رو، تو همواره تنهایی و تنها، سود ا زده از این رابطه به آن رابطه می پردازی، از این دوست به آن دوست، از این دلسپردگی به آن دلسپردگی و سرانجام نیز همه آنها را از کف می دهی. افراط در جایگزینی نیز گونه ای فرار از تنهایی است. تو می خواهی به خود بباورانی که اگر قطعه ای را از کف دادی، قطعه ای دیگر خواهی یافت. اما سرانجام پایان راه را باید-همچون کرگدن بودا- تنها سفر کنی، تو در واپسین قطعه یخ خودت فروخواهی رفت و این اندیشه واپسین قطعه هر رابطه ای را، هر وصل و وصالی را آمیخته با اندیشه ای دردناک و غم آلود می سازد. به این سان، هر وصل و وصالی از همان آغاز خود تراژیک است، زیرا محکوم به از هم گسیختن است."
و تو به حرفم گوش نمی دهی، تو به گودال رابطه ها فرومی افتی، تو در سنگلاخ رابطه ها گیر می کنی، تو رابطه هایی را می یابی و به سرعت گم می کنی و آنگاه به من می گویی: "چرا نمی توانیم قطعه خود را بیابیم؟ شاید برای اینکه قلبمان را کوچک کرده ایم، خودمان را کوچک کرده ایم و شاید گمشده ما در قلب کوچک ما نگنجد و قلب باید بزرگ باشد، بزرگ تر از روزمره گی های کوچک؛ شاید از اینکه قلبمان را بزرگ کنیم، می هراسیم، شاید از کامل شدن می هراسیم، از هر چیز که تکانمان دهد، از هر چیز که تغییرمان دهد، از عشق و از مرگ!"
و آنگاه شاید ناگهان بی آنکه فکرش را بکنی، وقتی که اصلاً انتظارش را نداری، مثل خوابی که منتظرش نبودی، در حالی که همه چیز داشت از یادت می رفت، قطعه گمشده خودت را می یابی، و از او می پرسی: "آیا شما قطعه گمشده کسی هستید؟"
و او اگر زیرک باشدمی گوید : "نمی دانم."
و اگر تو زیرک باشی می پرسی: "شاید بخواهی قطعه گمشده من باشی؟"
و او اگر زیرک باشد، می گوید: "شاید، تا ببینیم چه پیش آید."
و آنگاه شما جور می شوید، آنگاه یک رابطه پایدار جور می شود و تو می اندیشی که قطعه های گمشده آینده یکدیگرند. یافتن یک قطعه تو را به این توهم گرفتار می کند که او را شناخته ای. آنگاه تو همه چیز را از یاد می بری، همه اطرافیان خود را، همه اتفاقات را، همه چیز را، حتی خودت را. و آرام آرام در این فراموشی حس خواهی کرد که بیش از آنچه یافته ای داری از کف می دهی و آنگاه می فهمی که اگر آدم، گمشده ای نداشته باشد، جستجو هم نخواهد کرد و درخواهی یافت که تو همواره و همواره باید در جستجوی چیزی باشی، در جستجوی کسی، در جستجوی قطعه ای و هرگز نباید در توهم یافتن فروبلغزی. بگذار همواره قطعه گمشده ای وجود داشته باشد. بگذار همیشه در حال رفتن باشی. بگذار هرگز نایستی. آری باید رفت، باید رفت و همواره رفت.

3- کتاب دوم: آشنایی قطعه گمشده با دایره بزرگ


ما همه خود را قطعه هایی گمشده حس می کنیم؛‌ ما همواره در انتظار کسی نشسته ایم که بیاید و ما را کامل کند، که بیاید و ما را بیابد، که بیاید و ما را با خود ببرد. زندگی ما همواره در انتظار می گذرد، در انتظار "او"، و بدون او ما همواره خود را گمشده و تنها و ناقص حس می کنیم و برخی از ما شاید برای همیشه در انتظار "او" بمانیم و بنشینیم و بپوسیم.
برخی از ما دیروز، امروز و هر روز قطعه هایی گمشده بوده ایم و تو در گوش من نجوا می کنی که: "من بی تو، تو بی من، ما بی هم کجا می رویم؟ ما بی دوست کجا می رویم؟ ما بی قلب کجا می رویم؟ تو بی قطعه گمشده ات تنهایی، بدون قطعه گمشده ات قلب تو تنهاست، قلب تو غمگین است و تو بی من کجا می روی؟ تو بی قلب کجا می روی؟"
گاهی برخی را می یابیم که کمابیش با ما جور درمی آیند. اینان با ما جور درمی آیند، اما همراه نمی شوند. گاهی هم آدم های را می یابیم که با ما همراه می شوند، اما با ما جور درنمی آیند. ما همواره آنانی را که دوست داریم نمی یابیم و همواره آنانی را که دوست نمی داریم، می یابیم و همواره می یابیم. به آنانی که دوست نداریم، اتفاقی در خیابان برمی خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم، همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابانی به آنان برنمی خوریم. برخی اوقات ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدمیانی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نمی داریم و گاهی نیز آدمیانی به زندگی ما راه می یابند که از هیچ چیز، هیچ چیز نمی فهمند!
برخی رابطه ها بسیار ظریف اند، چنان که به کوچک ترین نسیمی می شکنند و برخی رابطه ها چنان زمخت اند که تو را زخمی می کنند. برخی تو را سر کار می گذارند، برخی نیز چنان تهی اند و روحشان چنان پر از حفره های خالیست که تمامی روح تو نیز کفایت پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی نیز هیچ حفره ای، هیج خلائی ندارند تا تو برایشان پر کنی. برخی در روابط خود می خواهند تو را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز تو را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر نیز بیش از اندازه به تو خیره می شوند.
گاه تو برای یافتن گمشده خویش، خود را می آرایی، گاه برای یافتن "او" به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می روی و از همین رو "او" را از کف می دهی. گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد، زیرا تو او را کامل نمی کنی، تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری. گاه چنین کسی تو را رها می کند،‌ و گاه چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گمشده. او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی شروع به سفر کنی، راه بیافتی، حرکت کنی.او به تو می آموزد و تو را ترک می کند اما پیش از خداحافظی می گوید: شاید روزی به هم دیگر برسیم ....
می گوید و می رود و آغاز راه برایت دشوار است .این آغاز، این زایش سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.
و تو راه می افتی و می روی و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبداده تر می شوی و می آموزی از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و همین طور بروی و بروی و بروی!

venouse یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 04:06 ب.ظ http://www.venouse.blogfa.com

وه که گر من باز بینم روی‌ یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار ِ خویش را
همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای، رای توست خواهی جنگ، خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پر خون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق گم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد