آینه میگه:تو همونی که یه روز

 میخواستی خورشید رو با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونه ات شده

داری بیصدا تو قلبت میمیری...

 

باز میبینم صدایم کوته است....

موج ها خوابیده اند آرام ورام

طبل طوفان از نوا ا فتاده است

چشمه های شعله ور خشکیده اند

آبها از آسیاب افتاده است.

در مزار آباد شهر بی تپش وای جغدی هم نمی آید به گوش

درد مندان بی خروش بی فغان

خشمناکان بی فغان بی خروش.

آهها درسینه ها گم کرده راه

مرغکان سرشان به زیر بالها

 در سکوت جاودان مدفون شده است

 هر چه غوغا بودوقیل قال ها.

آبها از آسیاب افتاده است

دار ها برچیده خون ها شسته اند

جای رنج و خشم عصیان بوته ها

پشکبنهای پلیدی رسته اند.

مشت های آسمان کوب قوی 

وا شده ست وگونه گون رسوا شده است

 یا نهان سیلی زنان, یا آشکار

کاسه پست گدایی ها شده ست....

باز ما مانده ایم وشهربی تپش

وآنچه کفتار است و گرگ ورو بروست

گاه می گویم فغانی برکشم

باز می بینم صدایم کوته است.

باز می بینم که پشت میله ها 

 مادرم استاده,با چشمان تر

ناله اش گمگشته در فریادها

گویدم گویی که: من لالم تو کر........

آبها از آسیاب افتاده است. لیک

باز ما ماندیم وخون این آن

میهمان باده وافیون بنگ

از عطای دشمنان دوستان.

......در شگفت از این غبار بی سوار

خشمگین ما ناشریفان مانده ایم

آبها از آسیاب افتاد,لیک

باز ما با موج و طوفان مانده ایم.

هر که آمدبار خود را بست و رفت

ما همان بدبخت وخوار بی نصیب

زآن چه حاصل,جز دروغ و جز فریب؟

 زین چه حاصل , جزفریب و جز فریب؟

باز می گویند:فردای دگرصبر کن تادیگری پیدا شود. کاوه ای پیدا نخواهد شد امید!

کاشکی اسکندری پیدا شود.

راز

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
اهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
 ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد