دوست...

دوستش میدارم

چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی

            -   شهر همه بیگانگی و عداوت است –

هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم

تنهایی غم انگیزش را درمیابم

اندوهش غروبی دلگیر است

          در غربت و تنهایی

همچنان که شادیش

          طلوع همه آفتابهاست

            و صبحانه و نان گرم

                و پنجره ای که صبحگاهان

                     به هوای پاک گشوده می شود

                         و طراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض

چشمه ای ، پروانه ای و گلی کوجک

                     از شادی سرشارش میکند

و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش ...

 

نخست دیر زمانی در وی نگریستم

چندان که چون نظر از وی بازگرفتم

در پیرامون من

       همه چیزی به هیات او درآمده بود

آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریزی نیست ...

 

 

تلنگر می زند بر شیشه‌ها سرپنجه باران
نسیم سرد می خندد به غوغای خیابانها
دهان کوچه پر خون می‌شود از مشت خمپاره
فشار درد می‌دوزد لبانش را به دندانها
زمین گرم است از باران خون امروز
زمین از اشک خون‌آلوده خورشید سیراب است
ببین آن گوش از بُن کنده را در موج خون مادر
که همچون لاله از لالای نرم جوی در خواب است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
که باران بلا می‌باردت از آسمان بر سر
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
که باران بلا می‌باردت از آسمان بر سر
در ماتم‌سرای خویش را بر هیچکس مگشا
که مهمانی بغیر از مرگ را بر در نخواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
زمین گرم است از باران بی‌پایان خون امروز
ولی دلهای خونین جامگان در سینه‌ها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در
که قلب آهنین حلقه هم آکنده از درد است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
که باران بلا می‌باردت از آسمان بر سر
نگاه خیره را از سنگفرش کوچه‌ها بردار
که اکنون برق خون می‌تابد از آیینه خورشید
دوچشم منتظر را تا به کی بر آستان خانه می‌دوزی
تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید
نخـواهی دید نخـواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
که باران بلا می‌باردت از آسمان بر سر
ببین آن مغز خون‌آلوده را آن پاره دل را
که در زیر قدمها می‌تپد بی هیچ فریادی
سکوتی تلخ در رگهای سردش زهر می‌ریزد
بدو با طعنه می‌گوید که بعد از مرگ آزادی
زمین می‌جوشد از خون زیر این خورشید عالم سوز
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود امروز
زمین گرم است از باران بی‌پایان خون امروز
ولی دلهای خونین جامگان در سینه‌ها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در
که قلب آهنین حلقه هم آکنده از درد است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
که باران بلا می‌باردت از آسمان بر سر
نگاه خیره را از سنگفرش کوچه‌ها بردار
که اکنون برق خون می‌تابد از آیینه خورشید
دوچشم منتظر را تا به کی بر آستان خانه می‌دوزی
تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید
نخـواهی دید نخـواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
که باران بلا می‌باردت از آسمان بر سر
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر

رازقی پرپر شد...

 

باغ در چله نشست
تو به خاک افتادی
کمر عشق شکست
ما نشستیم و تماشا کردیم

دلم میخواد گریه کنم
برای قتل عام گل
برای مرگ رازقی
دلم میخواد گریه کنم
برای نابودی عشق
واسه زوال عاشقی

وقتی که قلبا و گلا
شکسته و پرپر شدند
وقتی که باغچه های عشق
سوختند و خاکستر شدند
من و تو از گل کاغذی
باغچه ای داشتیم توی خواب
با خشتای مقوایی
خونه میساختیم روی آب
وقتی که ما تو جشن شب
ستاره بارون میشدیم
وقتی که پشت سنگر
سایه ها پنهون میشدیم
از نوک بال کفترا
خون پریدن میچکید
صدای بیداری عشق
رو خواب شب خط میکشید
دلم میخواد گریه کنم
برای قتل عام گل
برای مرگ رازقی
دلم میخواد گریه کنم
برای نابودی عشق
واسه زوال عاشقی

از پشت دیوارای شهر
انگار صدای پا میاد
آوازخون دربدر
انگار یه همصدا میخواد
ابر سیاه رفتنیه
خورشید دوباره درمیاد، باغچه دوباره گل میده
از عاشقا خبر میاد
دلم میخواد گریه کنم
برای قتل عام گل
برای مرگ رازقی
دلم میخواد گریه کنم
برای نابودی عشق
واسه زوال عاشقی